صفحه 29 از 48

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 6:13 pm
توسط eli
تو دور مي شوي

و انگار ابرها ستاره ام را مي چينند

و تك شقايقم در مرداب مي ميرد

و حال در بطن اين لحظه هاي سرد

سبد هاي سيب پر از خالي است

ومن اهسته زير سايه ي درخت ها تب مي كنم

و در اغتشاش توهم برگ ها هذيان مي گويم

اه تو هركجا هستي سري به خواب من بزن

وببين كه هنوز بي شقايق بي ستاره در چشم سيب ها رنگ مي بازم

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 6:15 pm
توسط eli
خواب من خالى از رويا نخواهد بود

و رويايم خالى از حضورت

و حضورت خالى از مهرت

و اين منم

كه هر شب براى مهرت

همچون كودكان زود به بستر ميروم

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 6:22 pm
توسط eli
یه پنجره بایه قفس
یه پنجره بی همنفس
سهم من ازبودن تو
یه خاطره اس همین وبس

تواین مثلث غریب
ستاره هاروخط زدم
دارم به آخر می رسم
ازاونورشب اومدم


یه شب که مثل مرثیه
خیمه زده روباورم
می خوام تواین سکوت تلخ
صداتوازیادببرم

بذارکه کوله بارمو
روشونه ی شب بذارم
بایدکه ازاینجابرم
فرصت موندن ندارم

داغ ترانه تونگام
شوق رسیدن توتنم
توحجم سرداین قفس
منتظرپرزدنم

من ازتبارغربتم ازآرزوهای محال
قصه ماتموم شده
بایه علامت سوال
بذارکه کوله بارموروشونه شب بذارم
بایدکه ازاینجابرم فرصت موندن ندارم

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 6:24 pm
توسط eli
به پای من ماندی
و دست از خودت کشیدی

دوستی می توانستی باشی
سر بر آسمان
تاکی شده ای بر زمین...
دوست من !
به من و رنج من تن دادی
تا اسطوره ای از سروگونگی خود پی افکنی؟

کاش مرا طاقت دیدار بلندا و
توان مستی تو بود.

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 6:26 pm
توسط nazi111
زندگی دفتر مشق من و توست

نگذاریم که خط های سیاه

به دل دفتر ما بنشیند

و اگر خطی سیاه به میانش نشست

برویم

و از بازار خلوص

پاکنی برداریم

و سیاهی خطوط

ز دل دفترمان بزداییم

زود باید جنبید

که اگر خط سیاه

ز دل دفتر من و تو

دیرتر پاک شود

مسلم این بار، روان تر

خطی دیگر را بر همه دفتر ما می آورد

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 6:28 pm
توسط eli
می گذره ماهی و سالی اما باز پر از غروبم

هر کی حالمو می پرسه به دروغ میگم که خوبم

نمی خوام کسی بفهمه با پریدنت شکستم

رفتی و تنهای تنها با خیال تو نشستم

توی تقویم می نویسم رفت اونی که عاشقم کرد

دیگه خورشیدی ندارم واسه این روزای دلسرد

تقویم از اسم تو پر شد ولی جات خالیه اینجا

منم و خاطره ی تو منم و حسرت فردا

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 6:32 pm
توسط eli
ثانیه ها می گذره ، بی وجود تو ...
لحظه ها گذشت ، در تب نبودن تو ...
نبودی !
توی پیچ جاده هایی که بودنت را به ارمغان می آوردند ...
تنها بوسه ای برآب و تنها یادی از تو در خواب !و رویاهایی که می میرند در آرزوی تو ...
صدای پای پر شتاب غم را می شنوی ؟
غمی که قدم می زند بر وسعت قلبمو آرزوهای خزان زده را لگد مال می کند !
و لذت می برد از صدای خش خش برگ برگ آرزوهای پرپرم ...
و می گذرند لحظه ها ...
به همین سرعت ! بی آنکه منتظر من و تو بمانند ...
بیا ...
شاید همین لحظه ها هم چشم به راه تو باشند !گناه از من ساده است ...
این آرزو ها ، لحظه ها ، ستاره ها گناه از این ها نبود ، که تو همه را بخشیدی و رفتی !
رفتی و پشت پیچ شب پنهان شدی ...
طلوعی دوباره گذشتند لحظه های ساده و تو هنوز هم ساده ای !
می توانی بیایی ،کوچه پس کوچه های قلبم را به شکوفه های رنگین بهار آراستم !
و شکوفه ها آبستن از برق نگاهت ! و تو غافل از شکوفه ها ! و غافل از نگاه من ...
و اینک ...
تو هستی و این است شکوفه ای که گیــلاس شد !به سرخی تو به داغی قلبت و به گرمی آغوشت ...

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 6:34 pm
توسط eli
چشمهایش...
هرچه از چشمهایش بگویم کم گفته ام...
از آن چشمهايیست...
که معصوم و آرام نگاهت می کنند..
از آن چشمهایی که همیشه هاله ای اشک با خود دارند...
از آن چشمهایی که آنچنان معصومانه نگاهت می کنند که..
دلت می ریزد..
از آن چشم های ِ سیاه ِ تبدار!
که وقتی لبخند می زد هم غم داشت...
روز آخر که نگاهم می کرد...
دستش در دستم...
دلم برای چشمهای سیاهش فروریخت...
بغضم را فروخوردم...
لبخندی زدم وگفتم:
خدا پشت و پناهت... .......
میان آنهمه هیاهو..
برای دیدن ِ چشمهایش ...
خودم را به در و دیوار می زدم...
چشمهای تبدارش دیگر تبدار نبود...
اشک نداشت...
ندیدمشان...
فقط لبخند ِ زیبایش را دیدم...
می دانم اینبار...
چشمهایش زیر آن پلک های بسته...
می خندند... ..........
من هنوز هم شب هاخواب آن چشمهای سیاه تبدار را می بینم...
هر بار به آیینه می نگرم هم...
چشمهایم این روزها...
هاله ای از اشک را همراه دارد..

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 6:38 pm
توسط eli
تو تکرار نخواهی شد
انتظار بیهودست
انتظار سنگی ست
برای توازن حیات
و سرنوشت ما چنین بوده است
......
ببین که چگونه تقدیر
خودش را بخواب خواهد زد
تا عادت کنیم به فاصله ها
وبدانیم خورشید بی ما طلوع خواهد کرد
وما در لابلای خاطره ها خواهیم پوسید
.......
افسوس که قانون سرنوشت
تسلیم ما نشد
وما پنهان شدیم از چشمهای روز و شب
تنها در لفافه های عاشقانه ی خویش
حیات داشتیم
و شوق ترنم صدایمان
لبریز شاعرانه بود
برای دوباره بودن

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 6:49 pm
توسط eli
تصویر

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 7:31 pm
توسط Ramin
تا حالا شده بخوای اشک بریزی ، گریه کنی یه عالمه اما نتونی و گلوت از زور بار بغز بخواد خفه شه ...


تا حالا شده که بخوای با تمام قدرت خدا رو فریاد بکشی و ازش کمک بخوای که رهات کنه ، به دادت برسه ...


تا حالا شده که دلت بخواد یه مسافر در خونت رو بزن و تو رو از این همه چشم انتظاری در بیاره ...


تا حالا شده زیر بار سنگین فاصله انقدر له بشی که دیگه حتی نتونی جیک بزنی ...


تا حالا شده عشقت و ندید بگیرن و بعد هم ...


اصلا تا حالا شده عاشق بشید من شدم و فهمیدم عشقم مثل همه چیز تو دنیا واسه همه یه شکل نیست ...


عشق من اما رنگش بنفشه ، بنفش به رنگ دوری ، فاصله ، انتظار و شور مثل غم ، مثل اشک و گرفته و تنگ


مثل بغز ، مثل نفسهای کوتاه من و از جنس من از جنس برزخ ، از جنس مه


و بزرگ از قد آسمون هم خیلی بالاتر شاید هم بیشتر ، عاشقانه اونقدر که دوستم داشت و دارم


لطیف مثل ابریشم ، ابر و تموم مهربونیاش ... تا حالا شده به انتظار شنیدن دوباره ی یه صدای آشنا روزها ، شبها ،


ماهها و شاید سالها به انتظار بشینی که بیاد بیاد ، برگرده و بالاخره تنهایی تو هم تموم شه


یه زمانی بود که می خندیدم ، می رقصیدم با عشق و بوسه و احساس ... بجای درویشی و تنهایی و های های بی خبری


دامنم پر بود از احساس خوشبختی ، عشق ، عشق ، عشق ...


حالا هم حالم خوبست یه تنهایی دارم به وسعت عشق تو ، یه آرامش و سکوت محض که اونجا فقط صدای تیک تیک ساعت


که می تونه جای تو رو بگیره ، جای عشقم رو بگیره ، جای نفسهای گرمت و بگیره ...


از وقتی رفتی چشمای کسی دیگه آینه صورتکم نشد ، ا ز وقتی که رفتی ...وای به روزی که از سفر بر گردی دیگه نمی ذارم بری و تنهام بزاری

هر جا بری باهات می یام ، باهات می یام .... دوسِت دارم ...دوسِت دارم

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 7:33 pm
توسط Ramin
آري عشق زيباست،دوست داشتن زيباست،
مي نويسم از عشق،از دوست داشتن،
آري او زيباست،او دوست داشتني است،
مي نويسم از او،
آري او يعني عشق،او يعني دوست داشتن،
مي نويسم از او...مي نويسم مي نويسم....!
دارمش دوست،دارمش دوست،
مهرم از اوست،جانم از اوست،
مي نويسم تا بداند،
هر چه هستم،هر که هستم،
من به عشقش زنده هستم...
مي نويسم از عشق،
مي نويسم از او...

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 8:16 pm
توسط eli
بيا از رفتن تو بگويم

آنگاه كه چشمانم غوغاى نهان داشت

و به لب لبخندى تصنعى تا تو را دلنگران نسازم

باور كن


رفتنت ، روزگار مرا آشفت

هرچند كه به سامانى رسيده ام در اين آشفتگى

و خيال آمدنت ، شده سامانم

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 8:25 pm
توسط eli
از آنسوي درد مي آيم
و از انتهاي تنهايي
با يك بغل از ياسهاي وحشي
و دامني پر از عطر اقاقي ها
به ديدار تو مي ايم
شايد...
باران چشم هايم
كوير دلت را سبز كند !

شاید ....

ارسال شده: جمعه 3 خرداد 1387, 8:34 pm
توسط eli
وقتی دلم برایت تنگ می شود
و کبوتر دلم بهانه لحظه دیدار تو را می گیرد
تمام ثانیه ها را می شمارم
تنهای تنها
آرام
و کمی صبور و بردبار
عزیز نازنین!
تنها خدا می داند
که دلم چقدر می خواهد کنارم بودی
دستانم را در دستانت می گرفتی
و حرف دلم را در چشمانم می جستی
دستانت ضریح اند
و چشمانت مراد دل عاشقم
وقتی دلتنگ نگاهت
پلک بر هم نهاده
به عمق چشمانت خیره می شوم
جز عشق چه می یابم؟
آه از دل طوفانی ام
که آواره نگاهت می شود